Nipon

Monday, January 30, 2006

اون بالاها


اگه فکر می کردم که اون بالاها هیچ کس نیست ، حتما از بالای خوابگاهمون یه کلوزآپ خیلی نزدیک از زمین میگرفتم ....
هر چی پرسیدم منظورت چیه چیزی نگفت. آخرش با یه مکس کوچیک آروم تو چشمام نگاه کرد، وقتی یقین حاصل کرد که سوالمو بی جواب نزاشته یه لبخند سرد زد

Thursday, January 26, 2006

راستی تعطیلات آخر هفته اسکی میای؟

تا آخر شب با پیروز داشت رو یه مقاله کار میکرد. طبق معمول مهلتشم تا یک صبح بود. صبح به زور حالیش کردم که با استادش قرار داره. بالاخره رفت دانشکده. همینجوری که داشت نامه هاشو چک میکرد

James: I assume you are planning to get all of the signitures of the Alberta Ingenuity application by yourself.
- Why is that? I though the deadline was today.
- Yes 9:00 AM
- Oops!
رفت دفتر دانشکده
- We have one letter of Recommendation from you but not the application!
- Can I hand it in now?
- Well we already took care of the departement chair's signiture ... If you can get it done by half an hour then you can add your application too.

گرفتن امضا ريیس دانشکده کار سختی نبود اگه بقیه چیزا کامل باشه. اومد تو اتاق کارش فرمارو آماده کرد

Printing ...

همه سفید بودن! بعد از یه خورده فکر کردن فهمید کجا سوتی داده و بالاخره فرماش دستش بود ولی قبلش باید با استادش حرف میزد و امظا اونو میگرفت
- Hi Mike
- Hi, Okay lets talk about you project.
- Let me say two sentenses and then you continue
- Ok
- Sign this.
....
- I will be back!
از پله ها دوتا یکی رفت پایین. امضا رییس دانشکده رو گرقت و فرماشو تحویل داد
- Oh these are printed two sided!
- hmm ?
- We want these one sided and where is your disk?
- My what?
- You are supposed to copy all of the information on a disk or a CD and hand it in with your application.
- (Great) ...
- Okay so we will accept your application but bring us a newer version single sided with a CD or Disk by monday.
- Thanks.
برگشت پیش استادش
- Ok did you hand it in?
- Yes
- But we have to talk about the project that you are going to do and then write it there!
- Sorry no time, but I can update it in the new version that I am going to hand in.
- ...
[30 minute later]
- So you have to write your new project proposal, Learning Experince page and Project Plan by monday. Let me take a look at them before you submit them.

یکم استادش مکس کرد و بهش گفت : راستی تعطیلات آخر هفته اسکی میای؟

Sunday, January 22, 2006

لیوان شکسته

کلی تعجب کرد وقتی دید من لیوان شکسته جمع میکنم. البته نظرات تا الان خیلی متفاوت بوده
------------------------------------
Beautiful
Artistic
Interesting
Oh my god, Dont put these on your desk!
Dangerous
Are you a master student ?
Stupid!


------------------------------------
شما هم میتونین نظر بدین

Sunday, January 15, 2006

Ice Shower

تیکه های ریز آب تو هوا یخ میزنن ولی چون سبکن خیلی آهسته می آن پایین. نور چراغای خیابون از میونشون رد میشه. مثل اینکه هر لحظه چندتاشون دارن بهت چشمک میزنن. احساس قشنگیه... دمای هوا رو فراموش میکنی و یه لبخند میزنی.

قبل از اومدن به اینجا هیچ وقت فکر نمیکردم سرما میتونه بعضی وقتها دلتو اینقدر گرم کنه

Friday, January 13, 2006

نامه

در صندوقمو باز کردم یه نامه داشتم! با ذوق پاکتو آوردم بیرون.
چقدر قیافش آشنا بود ... خیلی آشنا بود ... این نامه رو من دیروز خودم پست کرده بودم...

نتیجه اخلاقی:اگه دوست ندارین الکی ذوق کنید، جای فرستنده و گیرنده رو اشتباه ننویسید

Thursday, January 12, 2006

Chicken Wings, To be or not to be?

Yesterday I went out with a few of my friends (about 9) to have chicken wings since there is a deal in canada for wings on wednesdays. The bill came at last. Yes we ate 550 chicken wings, and if each chicken can provide 4 pieces of chicken then it would be around 140 chickens (14 chicken per person). If we assume at least 1000 people go out for this deal in Edmonton then we would have:

14 * 1000 = 14000 Chicken per each wednesday
14000 * 4 = 56000 Chicken per month
56000 * 12 = 672000 (More than half a million) Chicken per year

I dont think chickens appreciate this custom that much!

Tuesday, January 10, 2006

آدرس - ۳

بالاخره عموی دوست سینا نرفت بخوابه! ولی در همین حین یه موجود زنده از در اومد بیرون و ما هم سریع پامونو گذاشتیم لای در... آقاهه یه کم بد نگاه کرد ولی واقعا مهم نبود

بالا که رسیدیم علی سوال خوبی پرسید: - معلومه شما کجایین ؟

این دفعه می دونستم که سینا فهمیده من چه احساسی داشتم وقتی اونم همینو پرسیده ... بعد از این قضیه سینا هم با ما همراه شد.
بنف و دریاچه لویس ....
واقعا ارزششو داشت






Monday, January 09, 2006

آدرس - ۲

برگشتم تو ماشین و با کمال شرمندگی داستانو تعریف کردم، بقیه هم مرام گذاشتن گفتن برو یه بار دیگه سعیتو بکن. این دفعه دوباره خونه همون آقاهرو گرفتم و بهش گفتم تو توو خونه سینا چیکار میکنی و بعدش معلوم شد به دلیل نا معلومی شمارهای دم در، شماره اتاق هستند ولی برای صحبت کردن باید یه شماره دیگرو بگیری که با شماره اتاق یکی نیست. دلیل نوشتون شماره اتاقها رو هنوز نفهمیدم

دل به دریا زدم و یه شماره کمتر از شماره قبلی گرفتم... چرا؟ چون می خواستم شماره قبلی نباشه حوصله فکر کردنم نداشتم

- Hello, Blah Blah Blah [Short version of the story here!]
...
(After 5 min )
- Ah the Iranian Guys!!!!
-YES can you tell them come down please?
- But this is a private residance you should call them by phone ...
- (Oh my god) I called them and their line is busy!
- Ok hold on I will call them!!
- Can I come and knock at their door?
- This is a private ...
- (ALRIGHT) ok so can you tell them to come down please if their line was busy?
- umm okay .
(Thanks God!)

بعد از ۱۰ دقیقه منتظر موندن سینا اومد پایین
سینا: سلام تو کجایی ! ؟

این تنها چیزی بود که اصلا دوست نداشتم جواب بدم... در همین حین بود که ... تق... دردوباره بسته شد

- میشه بریم بالا بعد صحبت کنیم ؟
- حتما

سینا به در خیره شد...
- حالا چه جوری بریم بالا!؟!؟!؟
- با کلید تو ؟
- من کلید ندارم!؟

سریع گوشی تلفنو برداشتم و به خونش زنگ زدم... اشغال بود
- سینا هم خونه تو با ۱۱۸ اینجا قرارداد داره ؟
- نه ولی ۸ تا عمو داره که خیلی دوسش دارن و هر شب با یکشون حرف میزنه
- ببینم شما اصلا تا حالا مهمون داشتین
- نه
- تا حالا بدون کلید پایین اومده بودین؟
- نه
- اوه ... شماره خونه شما که بشه با این آیفون باهاتون تماس گرفت چیه؟
- ما آیفون نداریم



Saturday, January 07, 2006

آدرس ؟

و بالاخره برنامه جور شد. من، نیما، حسین، محمد(مصر)، میوکی(ژاپن)، ایرما(مکزیک) راهی سفر شدیم. من هم خوشحال بودم که آدرس خونه دوستمو دارم. خوشبختانه بازم گوگل یه مسیر تمیز از ادموتون تا کلگری برامون آماده کرده بود. بعد از حدود ۳ ساعت رانندگی به کلگری رسیدیم. حالا فقط مونده بود پیدا کردن خونه سینا که آدرسشو دو سه بار نوشتم

از اونجایی که اینجاییا(کلگرییها!) اعتقاد دارن که شهرشون از اونجاییها (ادمونتونیها) خیلی بزرگتره شهرشونو اول ۴ قسمت میکنن و بعد از ذکر ربع شهر که جهت جغرافیاییو نشون میده بقیه آدرسو مینویسن، این یعنی اینکه اگه این تکه مهم آدرسو ندونید میتونین ۴ جای مختلف برین، این چیزی بود که بعد از ۳ ساعت گم شدن کشف شد

حالا فقط مونده بود پیدا کردن آدرس دوست من که من مجبور نشم زیر پل بخوابم. بعد از کلی حرکات محیرالعقول(رد کردن چراغ قرمز، دور زدن سر چهارراه و ورود به خیابونه ورود ممنوع و شاکی شدن از راننده اتومبیل مقابل) به حوالی آدرس رسیدیم

دو تا ساختمون بلند که دورش پر از وسایل ساختمانی بود و به سختی می شد راه ورودشو پیدا کرد. راسشو بخواین شبیه قلعه های قدیمی بود که تمساحهای دورشو فروخته باشن! و بالاخره اسم دوست من پشت یکی از درهای اصلی پیدا شد

زنگ زدم. خودش گوشیو برداشت ولی به روی خودم نیاوردم
- I want to talk with Sina
- Sorry he is not living here! ( a bit wierd accent)
- Pasho bia payin khodeto loos nakon
- Excuusee me I can NOT understand (maybe a bit more weird)
- Boro binim baba, kolli alaf kardi adamo migam bia payin inja kolli adam montazere!
- Click ... Beep ... Beep

Calling again ....
- Sina migam bia payin
- I am sory Sir who are you looking FOR ? (Totaly weird, Oops can not be Iranian!)
- Sina ?
- He IS not living here PLEZE try the other building

خوب هرکسی ممکنه اشتباه کنه ولی شماره رو درست گرفته بودم . یعنی سینا رفته ؟ زنگ زدم خونش... عالیه تلفنش اشغاله!!! رفتم سراغ اون یکی ساختمون و سراغ سینا رو گرفتم ولی همه جوابا تو مایهء :نمنه؛ بود

برگشتم سر همون ساختمون ، و تو این هین همینجور خونشونو میگرفتم. اوه نه هنوز اشغاله! آخه چرا الان!؟٬

؛من دیگه خوابم می آد (۳:۴۹) بقیش پست بعدی



Friday, January 06, 2006

No Comment ...

بالاخره خودشو متقاعد کرد که بره بخوابه. آخه یه بار قرارشو بااداره پلیس دو در کرده بود چون خواب مونده بود! اما بعد از زنگ زدن و ابراز دلیل موجهش! یه قرار دیگه گرفته ... شب ساعت ۲:۰۰ با گوگل مسیرشو ‍پیدا میکنه و بعد برنامه مترو ها رو دوباره چک میکنه... همه چیز مرتبه و من به موقع میرسم

صبح ساعت ۸:۳۰ از خواب پا میشه. سریع لباساشو میپوشه و میزنه بیرون. اوه نه فقط ۵ دقیقه وقت داره به مترو برسه نصف راهو میدو که ریسک نکنه! قطارو میگیره... ایستگاه که پیاده میشه خیالش یکم راحته چون میدونه تو برنامش ۱۵ دقیقه وقت واسه پیدا کردنه اداره پلیس گذاشته. برنامه ریزی هم بعضی موقعها هم به درد می خوره

ساعت ۹:۳۰ میرسه اداره پلیس. صبحونه نخورده بود و یه کم خوابالو بود ولی به موقع رسید. با یه لبخند کوچیک میره تو و زمان ملاقاتشو به اطلاعات میگه. ولی آقاهه یک کم چپ چپ نگاش میکنه و خونسرد میگه باید منتظر بمونید

ای بابا ۱۵ دقیقه زود رسیدن که دیکه این حرفا رو نداره ... شروع میکنه به خوندنه بروشورا که وقت بگذره بالاخره ۱۵ دقیقه تموم شد و تونسته بود سر موقع اونجا باشه! میره جلو و به اطلاعات میگه که بره تو ... دوباره آقاهه چپ چپ نگاش میکنه و ازش وقت ملاقاتشو میپرسه اونم وقت ملا قاطشو خیلی قاطع اعلام میکنه و آقاهه با یه نگاهه معنی دار میگه حداقل باید نیمساعت دیگه منتظر بمونی و بعدم قرار ملاقاطو یک باره دیگه تکرار میکنه: ۱۰:۴۵

... نیم ساعت قدم میزنه و به شباهتهای ۹:۴۵ و ۱۰:۴۵ فکر میکنه. جدی خیلی شبیه نیستن

Wednesday, January 04, 2006

تاثیرات تعطیلات بلند مدت

یه مدت که تعطیل میشی کم کم ممکنه
-------------------------------
صبحانه نخوری
وقت ملاقات با دکترت یادت بره
صبح زودت ساعت ۱۲ باشه
و حوصله کار آکادمیکم نداشته باشی
--------------------------------
راه حل: شب که ساعت ۱۲ شد سر شب نیست

Sunday, January 01, 2006

It is easy to be misunderstood!



Last night I went out with my friend, SoloGen to a resturant and had dinner together. We were the only two guys that were out there. Finally when the waitress came to give us the tab and we asked for separate ones she was stunned for a few seconds and said "really?"
I thank god that she didn't go furthur to say "Did you have a fight?"

Anyway, choose other people to go out with on christmas nights!